سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حس لطیف من

اینجاست دلنوشته هایی که سوزانده نمی شود و میتوان گفت: دلنوشته های مجاز من..
نظر

  

برای ساعاتی پر از آرامش

با دلی تنگ به سوی باغ میروم

در آهنین باغ مرا می لرزاند

و باز هم با چیرگی  دست به سوی در می برم

صدای لولای در سکوت شب را میترساند

قدم تند کرده

وپا در آن سوی باغ مینهم

آواز بلبل و نوای دلبرانه ای که به گوش می رسد

با صدای پاک آب ملودی عاشقانه ای ساخته

با هر قدم صدای رودخانه و آن نوای مجهول دقیق تر میشود

کلبه ای درین نزدیکی است

همراه با همان نوای مجهول

نوای مجهولی که صدای بلبل و رود خانه را در خود گم کرده

و با اذان صبحگاهی در هم می آمیزد

 چه بهتر از این قدقامت صبح گاهی !

پای تک درخت همیشه سبز در میان انبوه درختان نارنجی پوش

و کلبه ای  که جایز نیست پای در آن نهم

تمام لحظات نمازم را پر از آن نوای عاشقانه می کنم

باز باید دف زد وبلبل را برای طلوع دوباره خورشید کوک کرد

وای که چه عاشقانه هایی ست درین رویا

به خود که می آیم میبینم از ترس غرش آسمان پا در کلبه ی وحشت  نهادم

کلبه ای پر از ترس بدون پنجره ای آبی

که هیچ بویی از آرامش بیرون نبرده

 درون ان فقط بستری پوشیده ار برگ ها ی پاییزی میبینم

وشمعی که به فروغش امیدی نیست

با ترس از دورن به برون پا مینهم

 خود را ب همان غرش آسمان می سپارم

دگر آرامشی در این مامن شبانگاهی خود نمیبینم

با نسیم همراه شده و به در باغ میرسم.

همان اول راه.

و خانه و همان ماه و همان ساعت وثانیه ها....

درست همان شب و پنجره همیشگی

                                                         "کارگر"

کلبه